انتخاب آخر...
دخترک بغض کرده بود. نمیتوانست بین پدر و مادرش یکی را انتخاب کند. همین جور توی فکر بود که صدای غول او را به خودش آورد:«یالا، یکی را انتخاب کن، وگرنه هردویشان را از دست میدهی.»
به پدر و مادرش که به طناب پوسیده آویزان بودند، نگاه کرد. باید مادرش را انتخاب میکرد که به ته دره برود یا پدرش را؟ اشک در چشمانش جمع شد . دیگر طاقتش را از دست داد و زد زیر گریه . مادر نگاهش کرد و در دل با خود گفت: حتما میخواهد پدرش را انتخاب کند. او اصلا پدر خوبی برایش نبود. هر روز توی خانه داد و بیداد راه می انداخت و بهانه گیری میکرد.پدر هم به دخترک نگاه کرد و بعد به مادرچشم غره رفت و در دلش گفت: حتما میخواهد مادرش را انتخاب کند. آن قدر که مادرش دعوایش کرد، من دعوایش نکردم.
دختر غرق درفکر بود که یک بار دیگر غول نعره کشان گفت:«زود باش، وگرنه هردویشان را از دست میدهی.»با چشمانی غمگین ولی مصمم به طرف غول رفت و توی گوشش زمزمه کرد . غول چشمانش گرد شد و پس از لحظه ای سر تکان داد.
چند دقیقه بعد جسد بی جان دختر ته دره افتاده بود و پدر و مادرش حیرت زده نگاهش میکردند و غول در دلش گذشت و فداکاری دختر را تحسین میکرد.