کبریت،شکلات،کبریت،شکلات...
معلم نفسی تازه کرد و داستانش را شروع کرد:
«دختر فقیری بود که مادرش مرده بود و تنها پدری مریض داشت که مجبور بود برای مراقبت از او توی زمستون و هوای سرد...»
یکی از شاگردان گفت:«شکلات بفروشه؟»
معلم جواب داد :«نه ، مجبور بودکبریت بفروشه.»
-آهااان.
معلم با لحن محبت آمیز ادامه داد:
«این دخترک بیچاره هرشب قبل از اینکه بخوابه، توی تاریکی شب برای پدرش...»
-شکلات درست میکرد.
-نه عزیزم .برای پدرش دعا میکرد و از خدا میخواست هرچه زودتر پدرش خوب بشه.آره دخترای عزیزم این دخترک بیچاره خیلی...
-شکلات دوست داشت.
معلم که کمی خسته شده بود،بعد از مکثی ادامه داد:«نه گلم ، خیلی ناراحت بودو همه تلاشش را میکرد تا پدرش...»
- شکلاتت بخوره.
معلم عصبانی شده بود اما با این حال ادامه داد:«عزیزم ،تو چرا هی وسط حرفم میپری و شکلات شکلات میکنی؟ بذار داستان رو بگم دیگه، باشه؟»
شاگرد به چهره معلم زل زد و بی اعتنا گفت:«باشه.»
خیال معلم راحت شد و ادامه داد: «همه تلاشش رو میکرد تا پدرش خوشحال بشه . یک روز که مثل روزای دیگه شکلات میفروخت...»
معلم سکوت کرد. معلم و شاگرد به هم نگاه کردند. پلک نمیزدند. هردو منتظر حرکتی بودند که ناگهان باهم زدند زیر خنده. کلاس هم منفجر شد.
خیال معلم راحت شده بود ولی با این حال
سایت ما بهترین مطالب را درباره اتفاقات فرهنگی و اجتماعی روز دارد.
تحلیلی است و حرف های جدی و مستندی را برای بیان می آورد.
بیایید، ضرر نخواهید کرد.
سایت تیه